زن میانسال وارد مطب شد . بچه اش را آورده بود. تب داشت و بدحال بود
پسر را معاینه کردم و و برایش دارو نوشتم
حال شوهرش را پرسیدم
چند سال قبل ، شوهرش را دیده بودم . بسیار بداخلاق و نا آرام بود . شکاک بود و با هیچ کس کنار نمی آمد
به دلیل بداخلاقی و آشوب در محل کار ، تا مرز اخراج رفته بود
اعتماد کرد
دارو را خورد و ادامه داد
زندگی اش عوض شد و در کارش ماند
زن گفت: دیگر مرا کتک نمی زند و گریه کرد . گفت که کن فیکون شده . دقیقا با همین عبارت
از پزشک بودن ، احساس رضایت کردم